متين پسر پاييزي منمتين پسر پاييزي من، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 30 روز سن داره
آرتين پسر پاييزي منآرتين پسر پاييزي من، تا این لحظه: 6 سال و 5 ماه و 7 روز سن داره

پسرهاي پاییزی من

تولد آناهیتا و بنیتا

سلام متین من تولد آناهیتا جون و بنیتا عزیز 13 خرداد بود که  قبلا هم توی پست های قبلی نوشته بودم که وقتی میخوایم بریم بیرون خودت انتخاب میکنی چه بپوشی و اون روز هم اصرار به پوشیدن لباس فوتبالت که بابا امین واست خریده بود داشتی با همین لباس رفتیم تولد که خونه بابا حاجی بود   متین و بنیتا   متین و آناهیتا تولد یک سالگی آناهیتا و بنیتا جون با تم کیتی     بنیتا خوش اخلاق تر بود بغل همه می رفت آناهیتااز بغل خاله میترا پایین نمی اومد و موفق به یک عکس دو نفره از هردوشون نشدیم   ...
13 خرداد 1393

جام جهانی 2014

نوشتن برای تو را دوست دارم اینکه تو مخاطبم باشی اینکه روزی _زمانی_ساعتی اگر خواستی بخوانی آنچه نوشته ام .... اینکه بدانی دوستت دارم اینکه برایت بهترین باشم اینها همه برایم هیجانی شیرین دارد ......... ا ما بنویسم از این روزها ی فوتبالی   93/3/23 شروع جام جهانی فوتبال2014در برزیل بود وتیم ملی ایران هم یکی از تیمهای شرکت کننده هست وبابا امین هم که یکی از طرفدارهای سرسخت فوتبال هست و منم بی علاقه نیستم هر سه نفرمون پای تلویزیون هستیم تا ساعت 2 یا 3 شب وتوهم با ما بیدار می مونی حاضر نمیشی بخوابی اینم از شور و هیجان فوتباله که تو خونه ما هم تا پاسی از شب برقراره... متین من دوستت دارم ...
13 خرداد 1393

این روزهای تو ..

متین من -فرزندم /دلبندم/بین ما چه میگذرد؟؟؟   کاش در این دوران از زبان خودت میشنیدم.... گاهی اوقات خواسته هایی داری که از دید ما آدم بزرگا غیر منطقیه... گاهی اوقات از من و بابا چیزهای عجیبی میخواهی..... صبوری -آرامش و برآوردن خواسته های بی خطرت کار من و بابا است... اما کاش از دید تو میدانستم آنچه بین ما میگذرد...خوب است؟ بد است؟ متوسط است؟ هر چه در توان دارم در دستانم میگذارم وبا یک دنیا احترام تقدیمت میکنم پسرم متین روز به روز دوست داشتنی تر فهمیده تر و مهربانتر میشوی و من _سمانه_مادرت دیگر چه میتوانم از خالقم بخواهم ؟؟؟ خالقی که تو را ...تکه ای از وجودم را سلامت به من هدیه داده و مرا مس...
13 خرداد 1393

متین دوسال و شش ماهه

گاهی وقتها... وقتی یکم وقت میکنم تا از ترافیک فکری بیرون بیام به یه چیزهایی فکر میکنم اینکه از وقتی تو اومدی همه چیز زندگی من تغییر کرده ... غذا خوردن /حرف زدن/فکر کردن/راه رفتن/خندیدن/گریه کردن/دیدم به اطرافیانم و..حتی نفس کشیدن...                                        من تو و پدرت دنیایی که بین ما سه نفر میگذرد تعبیری دارد که فقط خودمان درک میکنیم و بس دوست دارم دنیایت و تعبیرت از کنار ما بودن همان باشد که میخواهم ...
12 خرداد 1393

حمله هاپوها..

دیشب در دل سیاهی شب که فکر میکنم حدود ساعت ٣ بود، با تمام قدرتت شروع به جیغ زدن کردی و من بلافاصله محکم در آغوشت گرفتم... در این میان فقط فریادهای هاپوها هاپوها ( سگ ها) را میشنیدم و اطمینانت میدادم که همه چیز آرام است من وبابا کنارت هستیم، اما اضطراب و فریادهایت مضطربم میکرد... فکر کردم تب داری یا...چراغ را روشن کردیم و به همراه بابا امین تمام لباسهایت را چک کردیم و دیگر خیالم آسوده شد  که فقط خواب دیدی و در آغوشم آرام گرفتی... فکر میکنم خواب حمله هاپوها را دیده بودی... خدارا شکر که در آن لحظه در تخت تو خوابیده بودم وگرنه باید چند لحظه ای بیشتر میترسیدی و من نیز بیشتر غصه میخوردم... این اواخر چند بار خواب دیدی اینطوری از خواب پریدی و...
6 خرداد 1393
1